❄فرشته گفت: خدا ابلیس را از آتش آفریده بود ولی تو را از خاك. ابلیس گفت: من از خاك برترم و به خاك سجده نخواهم كرد. خدا ابلیس رااز درگاه خودش راند و ابلیس هم قسم خورد كه تو را از راه مستقیم منحرف كنه تا تو به خدا نرسی.فرشته ادامه داد: ابلیس یك اسلحه قدرتمند به اسم جهل و ناآگاهی داره و اگر بخواهی از سد ابلیس بگذری باید مسلح شوی. انسان با تعجب پرسید: به چه چیزی باید مسلح شوم؟ فرشته گفت: به سلاح آگاهی. انسان گفت: ولی اینجا كه خالی و تاریكه من چیزی نمیبینم. فرشته گفت: توی همین تاریكی باید صحرا را بگردی و تا میتوانی آگاهی كسب كنی. یادت هم بماند فردا توی راه فقط به جلو نگاه كن.
❄انسان راهی قربانگاه بود و كوله بارش هم پر بود از آگاهی. یك صدایی از پشت سر شنید كه گفت: با این عجله كجا داری میری؟ انسان سرش را بر نگرداند. صدا این دفعه از سمت چپش آمد: نمیخواهی به من بگویی كجا داری میری؟ انسان باز هم تكان نخورد. صدا از سمت راستش آمد: عیبی نداره اگر دوست نداری نگو و انسان نگاه نكرد. وای چقدر زیباست. اینبار جلوی انسان ایستاده بود و این چیزی بود كه انسان داشت به خودش میگفت. انسان پرسید: تو كی هستی؟ فرشته زیبا گفت: من دوست هستم دشمن نیستم، من خیلی وقته اینجا منتظر تو هستم. انسان گفت: نكنه تو ابلیسی؟ و او گفت:بله خودم هستم. انسان گفت: من فكر میكردم كه تو زشت باشی اما… ابلیس گفت: اما كه چی خودت كه چشم داری درست نگاه كن ببین من زشتم یا زیبا؟ انسان كمی مكث كرد و گفت: زیبا. ابلیس گفت: حالا به من میگی كجا داری میری؟ ولی باز انسان جواب نداد.
#ادامه_دارد
شاگرد: استاد چه کار کنم که خواب #امام_زمان (عج)رو ببینم؟ استاد: شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم. خواب میدیدم بر لب چاهی آب مینوشم. کنار نهر آبی در حال خوردن هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول…
استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی.تشنه امام زمان(عج)بشو تا خواب امام زمان (عج)را ببینی…
گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یک گردو با هم دعوا میڪنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند. ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟ گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت. ?دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.